كلاس ششم من
یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام. اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه.
آن روز بعدازظهر مادر تروى مرد. هنگامى که براى تشییع جنازه او رفتم، تروى پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود که مى روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و کمى آرام گرفت. انگار توانایى و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایى کرد. در آنجا مى توانست به چهره مادرش نگاه کند و با چهره مرگ که انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبه رو شود. شب هنگامى که مى خواستم بخوابم از خداوند تشکر کردم که به من این حس زیبا را داد که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکسته یک کودک را با دل خود حمایت کنم. نظرات شما عزیزان: يلدا
![]() ساعت12:25---6 اسفند 1391
خيلي قشنگ بود مرسي ممنون.اما يه زره دلم گرفت
![]() ![]() ![]() افسون
![]() ساعت12:24---6 اسفند 1391
دستت درد نكنه مينا جون خيلي به دردم خورد.
mina
![]() ساعت12:23---6 اسفند 1391
salam.viblagton aaliaa
شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, :: 18:53 :: نويسنده : مينا نظري
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید دوست دارم .لحظات خوشي رو توي وبلاگ من بگذرونيد. راستش رو بخواين من خودم هم كلاس ششم هستم بخاطر همين سعي كردم وبلاگم رو در مورد كلاسي كه توش درس مي خونم درست كنم.تا دوستاي ششمي خودم هم بتونن از اين وبلاگ استفاده كنند * خواهش مي كنم نظر هم بدين خوب؟ آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |