كلاس ششم من

 

یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام. اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه.


هنگامى که نزدیک تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم. طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم و گفتم: «تروى! این کامل نیست.»


او با نگاهى پر از التماس که در عمرم در چهره کودکى ندیده بودم، نگاهم کرد و گفت: «دیشب نتونستم تمومش کنم، واسه این که مامانم داره مى میره.»


هق هق گریه او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همه شاگردان سرجایشان یخ زدند. چقدر خوب بود که او کنار من نشسته بود. سرش را روى سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یک از بچه ها تردید نداشت که تروى بشدت آزرده شده است، آن قدر شدید که مى ترسیدم قلب کوچکش بشکند. صداى هق هق او در کلاس مى پیچید و بچه ها با چشم هاى پر از اشک و ساکت و صامت نشسته بودند و او را تماشا مى کردند. سکوت سرد صبحگاهى کلاس را فقط هق هق گریه هاى تروى بود که مى شکست. من بدن کوچک تروى را به خود فشردم و یکى از بچه ها دوید تا جعبه دستمال کاغذى را بیاورد. احساس مى کردم بلوزم با اشک هاى گرانبهاى او خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه هاى اشکم روى موهاى او مى ریخت.


سؤالى روبرویم قرار داشت: «براى بچه اى که دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بکنم » تنها فکرى که به ذهنم رسید، این بود: «دوستش داشته باش... به او نشان بده که برایت مهم است... با او گریه کن.» انگار ته زندگى کودکانه او داشت بالا مى آمد و من کار زیادى نمى توانستم برایش بکنم. اشک هایم را قورت دادم و به بچه هاى کلاس گفتم: «بیایید براى تروى و مادرش دعا کنیم.» دعایى از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته است. پس از چند دقیقه، تروى نگاهم کرد و گفت: «انگار حالم خوبه.» او حسابى گریه کرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود.

آن روز بعدازظهر مادر تروى مرد. هنگامى که براى تشییع جنازه او رفتم، تروى پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود که مى روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و کمى آرام گرفت. انگار توانایى و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایى کرد. در آنجا مى توانست به چهره مادرش نگاه کند و با چهره مرگ که انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبه رو شود. شب هنگامى که مى خواستم بخوابم از خداوند تشکر کردم که به من این حس زیبا را داد که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکسته یک کودک را با دل خود حمایت کنم.





نظرات شما عزیزان:

يلدا
ساعت12:25---6 اسفند 1391
خيلي قشنگ بود مرسي ممنون.اما يه زره دلم گرفت

افسون
ساعت12:24---6 اسفند 1391
دستت درد نكنه مينا جون خيلي به دردم خورد.

mina
ساعت12:23---6 اسفند 1391
salam.viblagton aaliaa

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, :: 18:53 :: نويسنده : مينا نظري

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید دوست دارم .لحظات خوشي رو توي وبلاگ من بگذرونيد. راستش رو بخواين من خودم هم كلاس ششم هستم بخاطر همين سعي كردم وبلاگم رو در مورد كلاسي كه توش درس مي خونم درست كنم.تا دوستاي ششمي خودم هم بتونن از اين وبلاگ استفاده كنند * خواهش مي كنم نظر هم بدين خوب؟
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان كلاس ششم من و آدرس nargis.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 25
بازدید کل : 2695
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1